دختران کوچگر
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 105-110
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: --
جنسیت قهرمان/قهرمانان: --
نام ضد قهرمان: --
این افسانه گرچه در طبقه بندی قصه های ایرانی، در گروه قصه های اخلاقی قرار می گیرد اما در خلال آن حوادثی پدید می آید که به افسانه های جن و پری و دیو نزدیکش می کند. پیام آن این است که در زندگی دختران هم، کمتر از پسران نیستند و در سختی ها می توانند، گلیم خود را از آب بیرون بکشند. مضمون آن نیز پایداری برای رسیدن به پیروزی است.
چهل مرد کوچگر سیاه چادرهایشان را برداشتند و راهی سفر شدند. رفتند و رفتند تا به جای دوری چادر زدند. شب که شد به گرد هم درآمدند، و قرار گذاشتند، دختران بالغشان را که به چهل تن می رسیدند، به دور از چادرها به ملایی بفرستند. فردا که روز برآمد دختران به ملایی رفتند، و بهار که تمام شد، مردان کوچگر به دختران گفتند: «بروید و به استاد ملا بگویید، وقت اقامت تمام شده و باید کوچ کنیم.» دختران که از چادرها دور گردیدند، مردان چادرها را جمع کردند و پا به دم راه دادند و درنگ نکردند تا دختران بازگردند. گفتند: «آنان خود خواهند آمد و به ما خواهند رسید.» دختران به جای سیاه چادرها که بازگشتند، نه چادری برپای بود و نه کسی دیده می شد. پس به راه افتادند تا به قافله برسند اما هر چه پیش می رفتند، به خانواده خود نرسیدند و چون شب در رسید راه را گم کردند. دختران سه روز و سه شب راه رفتند ولی به جای آن که به قافله برسند، به قلعه ای پولادین رسیدند. دیدند راهی به درون آن نیست، چندی جستند و راه آب آن را پیدا کردند و خزیده خزیده از میان قلعه سر در آوردند. در آن جا دیگی بزرگ از پلو به بار بود و کیسه های برنج دیده می شد و دبه های روغن کنار هم قرار داشتند. دختران قدری به این بر و آن بر نگاه کردند و چون پی بردند، در قلعه کسی نیست، پلوهای دیگ را خوردند و دوباره مشت مشت برنج پاک کردند و دیگ پلو را به بار گذاشتند. از کار پختن برنج که دست کشیدند، صدای پای اسب آمد، رفتند و به گوشه ای پنهان شدند، و چندی نگذشت پیری برزنگی که بر اسب سیاهی سوار بود، پیدا شد. پیر برزنگی بر سر دیگ پلو رفت و همه آن چه در آن بود خورد و سپس رفت و سرش را بر زمین گذاشت و خوابید. دختران از کمین درآمدند و به گشت در قلعه پرداختند، تا مگر جایی پیدا کنند و بخوابند. اتاقی بزرگ یافتند و خوابیدند و صبح که شد از اتاق بیرون آمدند و دیدند برزنگی رفته و دوباره برنج به بار گذاشته و گوسفندی را سر بریده و کنار آتش دیگ گذاشته است. دختران گوسفند را کباب کردند و خوردند و به سنگ بزرگی نزدیک شدند که پیر برزنگی شب را بر روی آن خوابیده بود. دختر کدخدا که سردسته آنان بود، گفت: «هیزم فراوان گرد بیاوریم و بر روی سنگ بریزیم، آن را آتش بزنیم و بگذاریم که سنگ خوب داغ شود، بعد سنگ را به دو نیم کنیم و ببینیم در زیر آن چه قرار دارد.» دختران هیزم گرد آوردند و بر روی سنگ ریختند. آن را آتش زدند و هیزم ها که سوخت، به جان سنگ افتادند و آن را تکه تکه کردند و خلاصه دیری نگذشت که گنجگاه پیر برزنگی را دیدند. دختران هر چه زر و زیور بود، برداشتند و از راه آب قلعه به بیرون زدند. آن ها رفتند و رفتند تا به شهری رسیدند، زرها را فروختند، قاطر و خوراک و خیمه خریدند و باز به راه افتادند. آنان رفتند و رفتند تا به دروازه شهری رسیدند که سلطان نشین بود و بر بام قصرش شاهزاده و گروهی دیگر به تماشای دشت ایستاده بودند. چهل دختر در بیرون از شهر، نرسیده به دروازه از راه ایستادند. خیمه زدند و بر آن شدند استراحت کنند، و نگفتیم پیش از این لباس مردانه خریده بودند و به تن کرده بودند. شاهزاده که خیمه ها نظرش را جلب کرده بود، به همراهانش گفت: «باید رفت و دید که این خیمه زدگان دشمن یا دوست اند.» از بام قصر به زیر آمدند و راهی خیمه ها شدند، و شاهزاده که خیمه به خیمه می شد، به خیمه دختر کدخدا رسید که با لباس مردانه به خواب رفته بود و تا چشمش به او افتاد به گمان آورد که او مرد نیست و زن است. هیچ نگفت و بر آن شد که آن ها را پیش خود به میهمانی فرا بخواند. شاهزاده دستور داد دختران را بیدار کردند، و از آنان دعوت به عمل آورد، وارد شهر بشوند و در قصر جای بگیرند. دختران هم پذیرفتند، به شهر شدند و در قصر اقامت گزیدند. از آنان پذیرایی کردند و هنگام خواب که فراآمد، هر کس به رختخوابی رفت. شاهزاده که در هوای دختر کدخدا بود، بر دل گذشته بود که او دختر است. رفت و به مادرش گفت: «این قافله قافله مردان نیست.» و مادر گفت: «زنان به کار بازرگانی نمی روند.» شاهزاده گفت: «به باور بیاور که اینان می روند!» مادر گفت: «پس آن که چشم تو بر اوست دختر است؟» گفت: «آری!» گفت: «شب که شد به زیر بالشش دسته گل تازه بگذار، بی آن که بفهمد. صبح اگر گل ها پژمرده بود، حرف تو به جاست.» شاهزاده همان کرد که مادر گفته بود، ولی دختر پی به قضیه برد و دسته گل را از زیر سرش برداشت و به گوشه ای نهاد و باز در سپیده صبح به زیر سرش گذاشت. شاهزاده بالش را که برداشت، دسته گل پژمرده نشده بود. شاهزاده نزد مادرش رفت و گفت: «دسته گل پژمرده نشده و تازه است.» مادر گفت: « پس پسر است!» گفت: «گمان نمی برم.» مادر گفت: «امروز با او توپ بزن و در بازی چنان کن، که توپ بر دهانش ضربه بزند. اگر لب ترکاند و خون آمد دختر است!» فردا روز شاهزاده همان کرد که مادر گفته بود، اما دختر که هوای کار دستش بود، توپ که به سویش رفت، لب به دهان فرو برد و ضرب که خورد هیچ نگفت و شاهزاده این بار هم تیرش به سنگ خورد! شاهزاده به نزد مادرش شتافت و گفت چه پیش آمد و مادر گفت: «دیگر شک مدار که مرد است!» شاهزاده گفت: «دختر است و پیش دستی می کند!» مادر گفت: «با او به آب تنی برو، اگر لخت نشد، دختر است!» شاهزاده و دختر کدخدا به آب تنی رفتند، ولی دختر که دست شاهزاده را خوانده بود، او را زودتر از خود به درون آب فرستاد، و به هنگام شنای شاهزاده، تندی او را فرا خواند و پی رخت تمیز فرستاد و خود با شتاب به درون استخر پرید و زودی بیرون آمد و لباس پوشید و تا شاهزاده سر رسید دید که همراهش (دختر) لباس به تن کرده و سرش خیس است! شاهزاده هر سه تیری که رها کرده بود، به سنگ خورده بود! چندی گذشت و قافله دختران که میهمان شاهزاده بود، از پیش او رفت و شاهزاده که دلباخته موجودی مرموز شده بود، به خانه ی غم نشست و پس از آن رخت و کلاه شاهزادگی را به کناری نهاد و لباس درویشی پوشید و تبرزین و کشکول برداشت و آواره بیابان شد. شاهزاده رفت و رفت تا به دشتی فراخ رسید که کوچ گران بسیاری در آن چادر زده بودند و این را هم نگفتیم که دختران به پدران خود رسیده بودند و از لباس مردی به در آمده بودند. شاهزاده که حال درویشی بیش دیده نمی شد و تبرزین و کشکول و لباده بلند داشت، به سر هر چادر رفت و یاهو و یا مددی کرد و از آن جا که با خود قرار گذاشته بود، بی لبخند طرف مقابل از کسی چیزی نگیرد، به دم چادر دختر کدخدا رسید و تا چشم دختر به او افتاد، لبخندی شیرین به لب آورد و دندان شکسته اش دیده شد. شاهزاده دختر را شناخت و همین که خوراک کمی از او گرفت از چادر دور شد و با شتاب و هیجان به شهر خود بازگشت. به پیش مادرش رفت و گفت چه دیده و چه در فکر دارد. شاهزاده به گرمابه رفت و رخت و لباس شاهزادگی به تن کرد و همراهانی چند برداشت و راهی آن دشت شد. نخست سراغ پدر دختر را گرفت و به او گفت شاهزاده است و به خواستگاری دخترش آمده است. دختر را برای شاهزاده شیرینی خوردند و عروسی گرفتند و هفت روز بعد شاهزاده دختر را بر ترک اسب نشاند و آن دشت را ترک گفت. آن ها رفتند و رفتند تا شاهزاده ضمن حرکت بر روی زمین آینه ای افتاده دید. خم شد و آن را برداشت. دختر که بر پشت سر او سوار بود، پرسید: «چیست؟» و شاهزاده گفت: «آینه ای یافتم!» دختر گفت: «بده تا خود را در آن ببینم.» و همین که خودش را در آن دید، سگ شد و بر آن گردید که از اسب خود را پایین بیندازد. شاهزاده او را گرفت و به راه ادامه داد. به دروازه شهر که رسیدند، مردم گرد آمده بودند تا از عروس و داماد و همراهانشان استقبال کنند. دیدند بر بغل شاهزاده، جز سگی که سیاه می زد و هراسان بود، کسی دیده نمی شد. شاهزاده با دلی پر از غم به قصر رفت و سگ را به اتاقش برد، و هفته ای روز و شب را با او به سر آورد و روزی که هنوز سپیده برنیامده بود و شاهزاده در خواب بود، سگ از اتاق بیرون زد و از قصر رفت. سگ راهی بیابان شد. رفت و رفت تا به چشمه ای رسید که پای آن درختی کهن قرار داشت. در آن جا سگ از جلد به درآمد و به درون چشمه رفت. در آن لحظه پریواری بود که مادر دهر به مثلش نزاییده بود. شاهزاده که از خواب برخاست، دید که از محبوبه سگ شده خبری نیست. تندی سوار بر اسب شد و راه بیابان را پیش گرفت و آمد تا به چشمه رسید. شاهزاده جلد سگ را برداشت و آتش زد و دختر که از آب بیرون آمده بود، با شوی خویش رو به رو شد. شاهزاده او را پوشاند و به قصر برد و به اتاق خود رفت. صبح که شد، مادر شاهزاده به کنیزی گفت: «به اتاق شاهزاده برو و ببین با سگ سیاه چه می کند!» کنیز که به اتاق نزدیک شد، شاهزاده را دید که پری رویی چون ماه شب چهارده در کنار دارد به صحبت مشغول اند. کنیز برگشت و به مادر شاهزاده گفت: «بی بی، بی بی! پری دختری در اتاق شاهزاده است، که تا به اکنون به مانندش ندیده ام.» مادر شاهزاده به اتاق شاهزاده رفت و دختر را که عروسش بود، در آغوش گرفت و بوسید و از شاه تقاضا کرد دستور بدهد، شور و شادی برپا کنند. هفت شبانه روز جشن گرفتند و زندگی به کام شاهزاده شد. و اما بشنویم از شاهزاده کشور همسایه که چون داستان شاهزاده و دختر کوچگر را شنید، بر اسب سوار شد و به بیابان زد و همین که به گله گوسفندی رسید و دید که سگ دارد، جلو رفت و از چوپان سگ را به بهای گزافی خرید. سگ را به شهر برد و به قصر رفت و هم چون شاهزاده ای که زن پری داشت با سگ به خلوت نشست. هنگام غذا که شد برای شاهزاده و سگ، گُرماست و غذا آوردن. سگ نخست گُرماست ها را بلعید و سپس هر چه غذا بود خورد! چند روزی شاهزاده سگ را پذیرایی کرد و از سر مهر دست به سر و رویش کشید تا آن که روزی حوصله اش به سر آمد و کاسه صبرش لبریز شد، پس شمشیر از غلاف بیرون آورد و خطاب به سگ گفت: «ای جادو یا از جلد خود به درآ و یا با این شمشیر تیز جانت را می گیرم!» سگ خرناسی کشید و از جا پرید و دست شاهزاده را از مچ گرفت و قطع کرد. شاهزاده غرق در خون بود که سگ گریخت و خود را به گله گوسپند رساند و در کنار چوپان که مشغول خوردن قرمه بود، بر زمین نشست.